ببخشید اگر یک مدتی بود که سر نمی زدم راستش سرم شلوغ بود
پبر آواره
پیرمرد می بایست لحظه های آخر را در سطل زباله می نگریست پیرمرد بیچاره!
"فرزند" پیرمرد با آه جانسوزی این کلمه را بر زبان جاری کرد.
دوباره
دست های خالی و بی رمقش را در اندوه زباله ها فرو برد .جیزی عایدش نشد. گرسنه و خسته بود
خسته تر از همیشه!
فرزندان خود را دعا کردُ کنار خیابان نشست
دستهایش را به یکدیگر مالید تا کمی گرم شود
کفش های پاره اش را زیر سر نهاد و...
چشمان متظرش را برای همیشه بست.