اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری معروف به
انوری ابیوردی و «
حجّةالحق» از جملهٔ
شاعران و
دانشمندان ایرانی
سده ۶ قمری در دوران
سلجوقیان است. انوری استاد
قصیده سرای شعر
پارسی و آراسته به هنرهای
خوشنویسی و
موسیقی بودهاست. او از دانشهای
ریاضیات، فلسفه و
موسیقی بهرهور و در دستورات
اخترشناسی به زبان خود مرجع بودهاست. وجود گواهها و نشانههایی در شعر انوری سخن از آگاهی او از موسیقی دارد و همین امر برخی از پژوهندگان را برانگیخته تا او را موسیقیدانی تحصیل کرده بدانن
د
بیشتر، سال ۵۸۳ را سال درگذشت او میدانند. انوری دارای طبعی قوی بوده، در
بیان معانی مشکل به صورتی
روان مهارت داشت، و چیرهدستی خود در
قصیده و
غزل را به اثبات رسانید. آرامگاه وی در
بلخ است.
گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام
ور غم سختست شادکامی ز کجا؟
*****
با آنکه دلم در غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانش چنین است وصالش چونست؟
*****
گر شرح نمیدهم که حالم چونست
یا از تو مرا چه درد روزافزونست
پیداست چو روز نزد هرکس که مرا
با این لب خندان چه دل پر خونست
*****
چون آتش سودای تو جز دود نداشت
مسکین دل من امید بهبود نداشت
در جستن وصل تو بسی کوشیدم
چون بخت نبود کوششم سود نداشت
*****
بر من شب هجر تو سرآید آخر
این صبح وصال تو برآید آخر
دستی که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآید آخر
*****
ای دل تو برو به نزد جانان میباش
ساعت ساعت منتظر جان میباش
ای تن تو بیا ندیم هجران میباش
جان میکن و خون میخور و خندان میباش
*****
در منزل دل غم تو میآید و بس
در سکنهٔ جان غم تو میباید و بس
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید
گویی که ز شب غم تو میزاید و بس
*****
در هجر همی بسوزم از شرم خیال
در وصل همی بسوزم از بیم زوال
پروانهٔ شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
*****
گفتم که نثار جان کنم گر آیی
گفتا به رخم که باد میپیمایی
تو زنده به جان دگران میباشی
از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی
*****
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
وز غنچه نخست هفتهای ناز کنند
چون دیده به دیدار جهان باز کنند
از شرم رخت ریختن آغاز کنند
*****
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بیدرمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو
انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
*****
جانا غم تو به هر عطایی ارزد
در تهمت تو اگر بریزندم خون
این تهمت تو به خون بهایی ارزد
*****
در خدمت تست عقل و هوش و جانم
گر پیش برون روم ور از پس مانم
اقبال نیم که سال وماه و شب و روز
واجب باشد که در رکابت رانم
*****
ای دل چو به غمهای جهان درمانم
از دیده سرشکهای خونین رانم
خود را چه دهم عشوه یقین میدانم
کاندر سر دل شود به آخر جانم
*****