انوری ابيوردي


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 14 آذر 1394
بازدید : 142
نویسنده : جاذبه وب
اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری معروف بهانوری ابیوردی و «حجّةالحق» از جملهٔ شاعران و دانشمندان ایرانی سده ۶ قمری در دوران سلجوقیان است. انوری استاد قصیده سرای شعر پارسی و آراسته به هنرهای خوش‌نویسی و موسیقی بوده‌است. او از دانش‌های ریاضیات، فلسفه و موسیقی بهره‌ور و در دستورات اخترشناسی به زبان خود مرجع بوده‌است. وجود گواه‌ها و نشانه‌هایی در شعر انوری سخن از آگاهی او از موسیقی دارد و همین امر برخی از پژوهندگان را برانگیخته تا او را موسیقی‌دانی تحصیل کرده بدانند

بیشتر، سال ۵۸۳ را سال درگذشت او می‌دانند. انوری دارای طبعی قوی بوده، در بیان معانی مشکل به صورتی روان مهارت داشت، و چیره‌دستی خود در قصیده و غزل را به اثبات رسانید. آرامگاه وی در بلخ است.
 

گفتم که به پایان رسد این درد و عنا

دستی بزند به شادمانی دل ما

دل گفت کدام صبر ما را و چه کام

ور غم سختست شادکامی ز کجا؟

*****

با آنکه دلم در غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم یارب

هجرانش چنین است وصالش چونست؟

*****

گر شرح نمی‌دهم که حالم چونست

یا از تو مرا چه درد روزافزونست

پیداست چو روز نزد هرکس که مرا

با این لب خندان چه دل پر خونست

*****

چون آتش سودای تو جز دود نداشت

مسکین دل من امید بهبود نداشت

در جستن وصل تو بسی کوشیدم

چون بخت نبود کوششم سود نداشت

*****

بر من شب هجر تو سرآید آخر

این صبح وصال تو برآید آخر

دستی که ز هجران تو بر سر دارم

از وصل به گردنت درآید آخر

*****

ای دل تو برو به نزد جانان می‌باش

ساعت ساعت منتظر جان می‌باش

ای تن تو بیا ندیم هجران می‌باش

جان می‌کن و خون می‌خور و خندان می‌باش

*****

در منزل دل غم تو می‌آید و بس

در سکنهٔ جان غم تو می‌باید و بس

تا صبح جمال فتنه‌زای تو دمید

گویی که ز شب غم تو می‌زاید و بس

*****

در هجر همی بسوزم از شرم خیال

در وصل همی بسوزم از بیم زوال

پروانهٔ شمع را همین باشد حال

در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال

*****

گفتم که نثار جان کنم گر آیی

گفتا به رخم که باد می‌پیمایی

تو زنده به جان دگران می‌باشی

از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی

*****

گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند

وز غنچه نخست هفته‌ای ناز کنند

چون دیده به دیدار جهان باز کنند

از شرم رخت ریختن آغاز کنند

*****

با آنکه غم عشق تو از من جان برد

وان جان به هزار درد بی‌درمان برد

تا دسترسی بود مرا در غم تو

انگشت به هیچ شادیی نتوان برد

*****

جانا غم تو به هر عطایی ارزد

وصلت به کشیدن بلایی ارزد

در تهمت تو اگر بریزندم خون

این تهمت تو به خون بهایی ارزد

*****

در خدمت تست عقل و هوش و جانم

گر پیش برون روم ور از پس مانم

اقبال نیم که سال وماه و شب و روز

واجب باشد که در رکابت رانم

*****

ای دل چو به غمهای جهان درمانم

از دیده سرشکهای خونین رانم

خود را چه دهم عشوه یقین می‌دانم

کاندر سر دل شود به آخر جانم

*****




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com