حرفها دارم با تو ای دوست که میخوانی از طلوع سبز اقاقیها , من اتاقی
دارم , در ذهنم که نامش آرزوست که در آن حوض نقاشی تو پر ماهی
ست.تو در اینجا نیستی اما با تو سخن میگویم , زندگی با سخن تو در آن
وقت عشق بود حوض موسیقی بود و چه خوب است که نیستی اکنون,
زندگی خواب خوش بیدارهاست, زندگی بدتر از مرگ درخت عشق است تو
زنی را دیدی کوفتن نور در هاون کارش بود چه بسا من کسانی دیدم که
ورا آب نبود عشق نبود نان نبود چه رسد در طلب نور رود,شاعران حوصله
خویش ندارد چه رسد بر گل سوسن بگویند (شما) , من کسانی دیدم علم
و عشق و فقه داشت و فقط بارش بود و در این جا و مکان عشق چون بوته
بی جانِ گُلِ(ناز) شد, گلفروش بیکار است چون در اینجا از عشق تعبیری
به جز هُوس و امیال نشود, اما آن قطار سنگین چه بس پولدتر است,
القصه بیا تا با هم قایقی ساخته و با دوستان دل از این مردم بی عشق
بکنیم برویم تا خورشید برویم تا نفس گرم درخت برویم تا لبخند.....
Amirhossein