راوی گفتی : اندر باب شیخی جمیل البدر و جلیل القدر ، که روزی شیخ در محفل یاران به خطابه اندر ببودی که ناگه ، مگسی ، عنان ، خویش به محفل شیخ و یاران در افکندی در هوا چرخان .
یاران نعلین و پای افزار جمله از نیام برکشیدندی و به قصد کُشت به آن مگس یورش بردندی . لیک هر چه جهد بکردندی که آن مگس بگرفتی و از خانقه بیرون بکردی ، توفیق حاصل نگشتی .
شیخ گفتی : ای یاران دست باز دارید که اولوالالباب گفتندی که : مگس با گُه قرین بُوَد و کنون گاه امتحان بیامدی تا بر همگان عیان شود که کدامین کس ، بدین مجلس ، ان ( گُه ) ببودی و هم نشین این مگس .
یاران را دل به یکباره فرو ریخت . و مگس در هوا چرخان .
چون مگس نزدیک مریدی بیامدی ، یاران را نفس در سینه حبس گشتی و بیم و امید در چهره ها نمایان .و چون از آن مرید ، فاصله بگرفتی ، اضطراب بر یاران مستولی .
و شیخ ، تابان چون خورشید ، در محفل یاران به نظاره در ، بنشستی . و یاران غریق در اضطراب و تشویش و زیر لب " وجعلنا من بین ایدیهم سدا " خوانان .
ناگه مگس بیامدی و بر جمال نورانی آن آمال کمال ، اند ( END ) جمال ، شیخ نیکو خصال ، بنشستی . شیخ نعره ای بزدی ، در دم بیفتادی و بیهوش گشتی. و یاران جمله بدیدندی و جمله به درد گریستندی ، شیخ را از فرجام بد . چون شیخ را حال به موضع پیشین باز بگشتی ، هیچ در باب ، این فعل که برفتی سخن نگفتی و یاران نیز ، سکوت کردی و زبان در لگام بداشتی و دیگر اندر باب این خطیر ، سخن نگفتی .