1-
شیخ ابوالحسن خرقانی
شيخ ابوالحسن علي بنجعفر بن سلمان خرقاني « يا
علي بن احمد » عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجري از چهرههاي بسيار درخشان عرفان
ايراني است كه در آزادانديشي و مردمگرائي جهاني و وسعت نظر انساني و تفكر والاي
عرفاني ممتاز و كمنظير است. گفتار و كردار اين عارف كيهانگراي ايراني كه در نيمه
دوم قرن چهارم و اوايل قرن پنجم هجري در خرقان قومس « كومش » استان حاليه سمنان
ميزيسته است. در طي گذشت نزديك به يكهزار سال همواره مورد توجه و دقت و مطالعه و
سرمش عارفان و شاعران و متفكران و محققان بوده است.
وي در سال 351 يا 352 هجري در قصبه خرقان
قومس از توابع بسطام متولد شده و در روز سهشنبه دهم محرم(عاشورا) سال 425 هجري در
هفتاد و سه سالگي در همان قصبه خرقان جهان را بدرود گفته است. مشهور است كه علاوه
بر همشهري وي يعني بايزيد بسطامي عارف بزرگوار و عاليمرتبه قرن دوم و سوم هجري كه شيخ و مقتداي حال جذبه و
تفكر او بوده است مانند عارف معروف معاصر خود شيخ ابو سعيد ابوالخير خرقه ارشاد و
طريقت از شيخ ابوالعباس احمد بن محمد عبدالكريم قصاب آملي داشته است.
در منقولات و حكايات باقي مانده است كه شيخ ابوسعيد
ابوالخير عارف مشهور و ابوعلي سينا فيلسوف نامي و ناصر خسرو
قبادياني علوي، شاعر و متفكر ايراني كه
معاصر شيخ ابوالحسن خرقاني بودهاند به خرقان رفته و با وي صحبت داشته و مقام
معنوي وي را ستودهاند. ونيز گفتهاند كه سلطان محمود پادشاه مقتدر غزنوي بديدار
شيخ ابوالحسن خرقاني رفته و از وي كسب فيض كرده و نصيحت خواسته است.
از شاگردان ممتاز و مشهور شيخ ابوالحسن
خرقاني خواجه عبدالله انصاري عارف قرن پنجم هجري است كه سالها در خرقان زيسته
و از انفاس پر بركت شيخ ابوالحسن خرقاني كسب فيض و معلومات كرده است. در مورد
ارتباط معنوي بايزيد بسطامي عارف قرن دوم و سوم هجري با شيخ ابوالحسن خرقاني كه از
وفات بايزيد 234 هجري تا تولي شيخ ابوالحسن 351 يا 352 هجري يكصد و هفده يا هجده
سال فاصله است مطالب زيادي در آثار نويسندگان و محققان به ويژه عارفان قرنهاي بعد
آمده است كه قابل توجه و تأمل ميباشد. بديهي است اينگونه ارتباطات آشكار مؤيد
بقاي روح و استمرار و انتقال هويت و معنويت پنهان از چشم ظاهربين بشري است كه فهم
ضعيف و محدود ما به ندرت قادر به درك جلوههائي از آن ميباشد. شيخ فريدالدين عطار
نيشابوري عارف بزرگ قرن ششم و هفتم هجري در اين باره مينويسد:
نقل است كه شيخ بايزيد هر سال يك نوبت به زيارت
دهستان شدي بسرريگ كه آنها قبور شهداست، چون بر خرقان گذر كردي باستادي و نفس
بركشيدي، مريدان از وي سؤال كردند كه شيخا ما هيچ نميشنويم، گفت: آري كه از اين
ديه دزدان بوي مردي ميشنوم، مردي بود نام او علي و كنيت او ابوالحسن به درجه از
من پيش بود، بار عيال كشد و كشت كند و درخت نشاند.
همچنين در مورد توجه و ارتباط متقابل
شيخ ابوالحسن خرقاني به بايزيد بسطامي و مددجستن از تربت او شيخ فريدالدين عطار
نيشابوري مينويسد:
نقل است كه شيخ ابوالحسن در ابتدا دوازده سال در
خرقان نماز خفتن به جماعت كردي و روي به خاك بايزيد نهادي و بسطام آمدي 3 فرسنگ و
باستادي و گفتي بار خدايا از آن خلعت كه بايزيد را دادهاي ابوالحسن را بويي ده و
آنگاه بازگشتي، وقت صبح را به خرقان بازآمدي و نماز بامداد به جماعت به خرقان
دريافتي بر طهارت نماز خفتن.
نقل است كه وقتي دزدي بسر بازي شده بود تا
پي او نتوانند ديدن و نتوانند برد. شيخ گفته بود من در طلب اين حديث كم از دزدي
نتوانم بود تا بعد از آن از خاك بايزيد بسرباز ميشده بود و پشت بر خاك او نميكرد
تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد كه: اي ابوالحسن گاه آن آمد كه بنشيني. شيخ
گفت: اي بايزيد همي همتي بازدار كه مردي اميام و از شريعت چيزي نميدانم و قرآن
نياموختهام آوازي آمد: اي ابوالحسن آنچه مرا دادهاند از بركات تو بود. شيخ گفت:
تو به صدو سيو اند سال پيش از من بودي. گفت: بلي وليكن چون به خرقان گذر كردمي
نوري ديدمي كه از خرقان به آسمان برميشدي و سي سال بود تا به خداوند به حاجتي
درمانده بودم بسرم ندا كردند كه: اي بايزيد به حرمت آن نور را به شفيع آر تا حاجت
برآيد گفتم: خداوندا آن نور كيست؟ هاتفي آواز داد كه آن نور بنده خاص است و او را
ابوالحسن گويند، آن نور را شفيع آر تا حاجت تو برآيد شيخ گفت چون به خرقان رسيدم
بيست و چهارم روز، جمله قرآن يباموختم و به روايتي ديگر است كه بايزيد گفت: فاتحه آغاز
كن چون به خرقان رسيدم قرآن ختم كردم.
گويند شيخ ابوالحسن خرقاني بر سر در
خانقاه خود نوشته بود: « هر كس كه درين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد.چه
آن كس كه به درگاه باريتعالي به جان ارزد، البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد. »
راستي با همه تلاشها و كوششهاي خيرهكنندهاي
كه بشر در راه كسب علوم و فنون كرده و پيشرفتهايي نيز بدست آورده است. متأسفانه در
راه معنويت و انسانيت واقعي با تأسيس و تشكيل سازمانهاي مختلف خيريه جهاني بعد از
گذشت يكهزار سال حتي توفيق روش عالي انساني خانقاه اين عارف بزرگوار و كيهانگراي
ايراني را نداشته است و جلوه و جلال اين خانقاه حاشيهي كوير مركزي ايران به شهرت
و شعار همه آن مؤسسات پر زرق و برق و پر آوازه جهاني پهلو ميزند. از ديگر سخنان
والاي شيخ ابوالحسن خرقاني كه برگزيدهايم اينهاست:
عالم بامداد برخيزد طلب زيادتي علم كند، و زاهد
طلب زيادتي زهد كند و ابوالحسن در بند آن بود كه سروري به دل برادري رساند. اگر به
تركستان تا به در شام كسي را خاري در انگشت شود آن از آن من است. همچنين از ترك تا
شام كسي را قدم در سنگ آيد زيان آن مراست و اگر اندوهي در دلي است آن دل از آن من
است.
كاشكي به دل همهي خلق، من به مردمي تا خلق را
مرگ نبايستي ديد. . .كاشكي حساب همه خلق با من بكردي تا خلق را به قيامت
نبايستي ديد. كاشكي عقوبت همه خلق، مرا كردي تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد. بهترين
چيزها دليست كه در وي هيچ بدي نباشد. اگر سرودي بگويد و به آن حق را خواهد بهتر
از آن بود كه قرآن خواند و بدان حق را نخواهد. هر چه براي خدا كني اخلاص است و هر
چه براي خلق كني ريا. هر كه عاشق شد خداي را يافت و هر كه خداي را يافت خود را
فراموش كرد.
او به راستي مريد و شاگرد روحاني سلطان
العارفين بايزيد بسطامي است كه گفته است: مريد من آنست كه بر كناره دوزخ بياستد و
هر كه را خواهند به دوزخ برند دستش گيرد و به بهشت فرستد و خود به جاي او به دوزخ
رود.
به هر حال شيخ ابوالحسن خرقاني از عارفان
انگشت شماري است كه اصل عشق نافذ را اعلام كردند و خدمت به بشريت نيازمند را هدف
هستي خود ميدانستند. برخي از سخنان او كه در نورالعلوم آمده و همچنين شيخ
فريدالدين عطار نيشابوري در تذكرهالاولياء آورده و در قرنهاي بعد نقل كردهاند از
بسياري از رسالههاي گوناگون نظري گوياتر و پر معنيتر است.
جلالالدين محمد
بلخي مولوي عارف بزرگ قرن هفتم هجري
داستان ارتباط معنوي (مينوي) بايزيد بسطامي و شيخ ابوالحسن بسطامي و پيشبيني مشهور
بايزيد دربارهي ظهور شيخ ابوالحسن خرقاني بعد از يكصد و هفده سال، در دفتر چهارم
كتاب مثنوي خود تحت عنوان «وحي دل» به نظم اينطور آورده است:
آن شنيدي داستان بايزيد
كه ز حال بوالحسن پيشين چه ديد
روزي آن سلطان تقوا ميگذشت
با مريدان جانب صحرا و دشت
بوي خوش آمد مر او را ناگهان
در سـوادري ز سـوي خـارقـان
هم بدانجا نالهي مشتاق كرد
بـوي را از باد استنشاق كـرد
بوي خوش را عاشقانه ميكشيد
جان او از باد باده ميچشـيد
كوزهاي كو از يخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پيدا شود
آن ز سردي هوا آبي شدست
از درون كوزه نم بيرون بجست
باد بوي آور مرو را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستي شد پديد
يك مريد او را از آن دم بر رسيد
پس بپرسيدش كه اين احوالخوش
كه برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپيد
ميشود رويت چه حالست و نويد
ميكشي بوي و به ظاهر نيست گل
بيشك از غيبست و از گلزار گل
اي تو كام جان هر خود كامهي
هـر دم از غيـبت پيام و نــامه
هر دمي يعقوب بار از يوسفي
مـيرسـد انـدر مـشام تو شفي
قطرهاي بر ريز بر ما از آن سبو
شمهاي از آن گلستان با ما بگو
حـو نـدارم اي جمال مهتري
كه لب ما خشك و تو تنها خوري
اي فلك پيمان چست چست خيز
ز آنچ خوردي جرعهاي بر ما بريز
مير مجلس نيست در دوران دگر
جز تو اي شه، در حريفان در نگر
كي توان نوشيد اين مي زير دست
مي يقين مر مرد را رسواگر است
بوي را پوشيده و مكنون كند
چشم مست خويشتن را چون كند
خود نه آن بويست اين كاندر جهان
صد هزاران پردهاش دارد نهان
پر شد از تيزي او صحرا و دشت
دشت چه كز نه فلك هم درگذشت
اين سر خم را به كهگل در مگير
كين برهنه نيست خود پوششپذير
لـطف كـن اي رازدان رازگـو
آنـچ بازت صيد كـردش باز گو
گـفت بوي بوالعجب آمد بـه مـن
هـمچـنانكه مر نبـي را از يـمن
گفت:زين سو بوي ياري ميرسد
كـاندرين ده شهرياري ميرسد
بعـد چندين سال ميزايد شهي
مــيزنـد بـر آسـمانها خرگهي
رويش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مـقام افـزون بـود
چيست نامش ؟گفت:نامش بوالحسن
حـليهاش وا گفـت ز ابرو و ذقن
قـد او و رنـگ او و شـكل او
يك بيك وا گفت از گيسو و رو
حليههاي روح او را هم نمود
از صفات و از طريق و جاو بود
حليهي تن همچوتن عاريتي است
دلبرآنكم نهكه آنيكساعتياست
حليهي روح طبيعي هم فناست
حليهي آن جان طلب كان بر سماست
جسم او همچون چراغي بر زمين
نـور او بـالاي سـقف هـفـتمـين
آن شـعـاع آفتـاب انـدر وثـاق
قرص او انـدر چـهارم چــار طاق
نقش گل در زير بينـي بـهر لاغ
بوي گل بر سقف و ايوان دماغ
مرد خفته در عدن ديده فرق
عكس آن بر جسم افتاده عرق
پيرهن در مصر رهن يك حريص
پر شده كنعان ز بوي آن قميص
بر نبشتند آن زمان تاريخ را
از كباب آراستند آن سيخ را
چون رسيد آنوقت وآنتاريخراست
زاده شد آن شاه و نرد ملك باخت
از پس آن سالها آمـد پـديــد
بـوالحسن بعد وفـات بـايـزيـد
جمله خوبيهاي او ز امساك وجود
آن چنان آمد كه آن شه گفته بود
لــوح محفوظست او را پيشـوا
از چه محفوظ است محفوظ ازخطا
نهنجومست ونهرمل است ونهخواب
وحـي حق الله اعـلـم بـاالصـواب
از پـي روپـوش عـامـه در بـيان
وحـي دل گـويند آن را صـوفيان
وحي دل گيرش كه منظرگاه اوست
چون خطا باشد ؟چو دل آگاه اوست
در جاي ديگر همين دفتر، دفتر چهارم مولوي نظريه
و گفتار شيخ ابوالحسن خرقاني را درباره پيشبيني جزئيات وجود و ظهور خود توسط
بايزيد بسطامي در يكصد و تقريباً بيست سال چنين سروده است:
همچنان آمد كه او فرموده بود
بوالحسن از مردمان آن را شنود
كه:حسن باشد مـريد و امتـم
درس گيرد هر صباح از تربتم
گفت:منهم نيز خوابش ديدهام
وز روان شيخ ايـن بـشنيدهام
هر صباحي رو نهادي سوي گور
ايستادي تا ضحـي انـدر حضور
يا مثـال شيخ پيشش آمـدي
ياكهبيگفتي شكالشحل شدي
تا يكي روزي بيامـد با سعـود
گورها را برف نـو پـوشيده بـود
توي بر تو برفها همچون علم
قبهقبه ديد و شـد جانش بغم
بانگش آمد از حظيره شيخ حي
ها انا ادعوك كـي تسعـي الي
هين بيا اين سو،بر آوازم شتاب
عالماز برف استرويازمن متاب
حال او زآن روز شد خوب و بديد
آن عجايب را كه اول ميشنيد
خواجه عبدالله انصاري شاگرد و مريد ممتاز شيخ ابوالحسن
خرقاني
خواجه عبدالله انصاري «پير هرات» عارف بزرگ قرن
پنجم هجري و گوينده رسائل مقالات و مناجاتهاي خوشآهنگ و دلنشين و سوزناك و سراپا
هنر عرفاني از شاگردان و مريدان خاص شيخ ابوالحسن خرقاني بوده است. وي سالها در
خرقان به سر برده و در خانقاه خرقان از محضر پر بركت شيخ ابوالحسن خرقاني كسب فيض
كرده تا به سر حد كمالات معنوي نائل شده است. چنانكه خود گفته است «مشايخ من در
حديث و علم و شريعت بسيارند. اما پير من در تصوف و حقيقت شيخ ابوالحسن خرقاني است
و اگر او را نديدمي كجا حقيقت دانستمي. » ماجراي ارادت وانجذاب خواجه عبدالله
انصاري به تفصيل در مجموعه كامل نورالعلوم و تذكرهالاولياء و ديگر كتابهاي شرح
احوال عارفان آمده است.
خواجه عبدالله انصاري در مناجات و مقالات خود
درباره كسب فيض از مكتب شيخ بزرگان خرقان چنين آورده است:
عبدالله مردي بود بياباني، ميرفت به طلب آب
زندگاني، ناگاه رسيد به شيخ ابوالحسن خرقاني، ديد چشمهي آب زندگاني چندان خورد كه
از خود گشت فاني، كه نه عبدالله ماند و نه شيخ ابوالحسن خرقاني، اگر چيزي ميداني
من گنجي بودم نهاني، كليد او شيخ ابوالحسن خرقاني.
آثار شيخ ابوالحسن خرقاني
در تذكرهها و شرح احوال رجال از جمله در ريحانهالادب
محمد علي مدرس و رياضالعارفين رضاقليخان هدايت رسالهها و اشعاري به شيخ
ابوالحسن خرقاني منسوب داشتهاند كه از آن جمله اينهاست:
1-
رسالهالخائف الهائم من لومهاللائم. كه نظير آن
در اصول طريقت تأليف نشده است.
2-
فواتحالجمال و غير اينها.
3-
نورالعلوم كه شامل ذكر مباني عرفاني و رواياتي
است كه با نام شيخ ابوالحسن خرقاني بستگي دارد و نمونههايي از سخنان اوست كه
بوسيلهي يكي از شاگردان و پيروان شيخ در ده باب تدوين شده است. مجموعهي كامل اين
كتاب توسط نگارنده «رفيع» در اسفند سال 1359 خورشيدي چاپ و منتشر شده و تا كنون به
سه چاپ رسيده است.
همچنين دو رباعي زير از آثار منظوم او ثبت
گرديده است:
اسـرار ازل را نه تو دانـي و نه مـن
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
گـر پرده بر افتد نـه تو ماني و نـه من
آن دوست كه ديدنش بيارايد چشم
بيديدنش از گريـه نياسايد چشم
مـا را ز بـراي ديـدنش بايـد چشم
گردوست نبيند بهچهكارآيدچشم؟
گويند كه جناب شيخ را پسري نو رسيده بود و در
روز عيد اضحي « قربان» كشته شد. جناب شيخ پس از استفسار اين رباعي را در مناجات
گفته، رحمهالله عليه.
حاشا كه من از حكم تو افغان كنمي
با خود نفسي خلاف فرمان كنمي
صـد قـرهعـين ديــگرم بــايستـي
تا روز چنين بهر تو قربان كنمي
2- حسین منصور حلاج
:ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج از
عارفان نامی ایران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجری است. وی از مردم بیضای
فارس بود. ولادت او در آن سامان به احتمال در سال 244 هجری اتفاق افتاده است.
پدر حلاج بنظر میرسد که به کار پنبه زنی مشغول بوده و به مناطق
نساجی ایالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حالیه) تا واسط(شهری در کنار
دجله، بین بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتی کرده و پسر را با خود همراه برده
است.
حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتی پرداخته و تا سن
دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و
مرید سهل بن عبدالله تستری شده است و سهل تستری به او اربعین کلیم الله (چله نشستن
بر طریق موسی پیغمبر) را آموخته است.
حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسه حسن بصری شاگردی کرده و
از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکی خرقه تصوف پوشیده و به طریقت مأذون گردیده
است.
حسین در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن
عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف
می بود. جنید بغدادی(نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به
اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبائی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و
به مکه رفت.
حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضه حج
نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و حالی
داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و
ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت
که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن
دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به
بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین
حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.
پس از این سفر به قصد جهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت
تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به
کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به
چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از
مراکز مانویت، پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به
مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدایا رسوایم کن تا
لعنتم کنند ".
چون از مکه به بغداد برگشت، چنین می نماید که در طریق ارشاد و حقیقت
برخلاف مصلحت ظاهری، قدم گذاشته و کلماتی گفته که تعبیر به ادعای خدائی کرده اند،
و از همین جاست که حسین بن منصور در نظر پاره ای از مشایخ تصوف مقبول و در نظر
بعضی دیگر مطرود است؛ در جامع بغداد فریاد کشید ( مرا بکشید تا من آرام یابم و شما
پاداش یابید).
در شورش بغداد به سال 296 هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت
و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و بزندان
انداختند. مدت این زندان نه سال بطول انجامید و در آخر در جلسه محاکمه ای که با
حضور (ابوعمرو حمادی) قاضی بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و
ابومحمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را
از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجری نزدیک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه
ذی القعده، او را به فجیع ترین وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشیدند و
سربریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.
نقل کرده اند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر
بغداد میرفت.
از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:
"طاسین الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسین"،
"الهیاکل"، "الکبریت الاحمر"، "نورالاصل"،
"جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و
"بستان المعرفة". علاوه بر این از حلاج دیوان اشعاری به زبان عربی
باقیمانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده است.
مرحوم عباس اقبال آشتیانی در مورد حلاج و دعاوی وی مینویسد:
" در ایام غیبت صغری، یعنی در دوره ای که طایفه امامیه منتظر انجام زمان غیبت
و ظهور امام غایب بودند و زمام اداره امور دینی و دنیائی ایشان در دست نواب و وکلا
بود، حسین بن منصور حلاج بیضائی صوفی معروف در مراکز عمدهً شیعه مخصوصا در قم و
بغداد به تبلیغ و انتشار آراء و عقاید خود پرداخت و در نتیجه چند سال
مسافرت و وعظ عده ای از شیعیان امامیه و رجال درباری خلیفه را به عقیدهً خویش
درآورد. حلاج به شرحی که مصنفان امامیه نقل کرده اند در ابتدا خود را رسول امام
غایب و وکیل و باب آن حضرت معرفی میکرده و به همین جهت هم ایشان ذکر او را در شمار
(مدعیان بابیت) آورده اند و در موقعی که به قم پیش رؤسای آن شهر رفته بود و
ایشان را به قبول عنوان فوق می خوانده است، رأی خود را در باب ائمه به شرحی که در
فوق نقل شد اظهار داشته و همین گونه مقالات باعث تبری شیعیان امامی قم از او و طرد
حلاج از آن شهر شده است."
پروفسور ادوارد براون درباره حلاج می نویسد: "راست است،
نویسندگانی که تراجم احوال اولیاء و اوتاد و پیران طریقت را نوشته اند؛ حسین بن
منصور حلاج را اندکی به شکل دیگری معرفی کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه
میان هم وطنانش پایدار است و شاعران صوفی منش مانند فرید الدین عطار نیشابوری و
حافظ و امثالهم اکثر نام وی را با ستایش ذکر می کنند.
منصور را برای تعلیمات بدعت گذارانه اش در بغداد و اطراف دستگیر
ساختند و سرانجام به قتل رسانیدند، اتهامی که به او وارد ساختند و بیشتر در اذهان
و خاطرات مانده است این بود که در حال جذبه فریاد (انا الحق) برآورده بود و
صوفیه این بیان را در نتیجه وجد و حال میدانند که عارف در حال شهود جمال حق
از خود بیخود شود و کلیه تعینات و مظاهر خارجی وجود را نبیند و گناه او را تنها
این دانند که اسرار را فاش و هویدا کرد و عموماً او را از قدیسین و شهداء به شمار
آورده اند.
ابن ندیم در الفهرست، حسین بن منصور حلاج را طور دیگر
معرفی میکند و میگوید، وی مردی محتال و شعبده باز بوده است که افکار خود را
به لباس صوفیه آراسته و جسورانه مدعی دانستن همه علوم شده؛ ولی بی بهره بوده و
چیزی از صناعت کیمیا بطور سطحی می دانسته و در دسائس سیاسی خطرناک و گستاخ بوده
است. دعوی الوهیت کرده و خود را مظهر حق خوانده و به تشیع معروف بود، لکن با
قرامطه و اسماعیلیه هم پیمان و همداستان بوده است.
این ندیم چهل و پنج کتاب را که منصور حلاج تألیف کرده نام
برده، و این کتابها را به طرز باشکوهی گاهی با آب طلا بر کاغذ چینی و گاه بر حریر
و دیبا و امثال آن نوشته و در تجلید آن دقت خاص داشته و جلدهای عالی و نفیسی برای
آنها تهیه کرده و این عمل وی ما را بطور جدی به یاد مانویان می اندازد.
حسین بن منصور حلاج ایرانی است و آباء و اجدادش پیرو کیش مجوس (زرتشت)
بوده اند و اجمالا گو اینکه غزالی در مشکوة الانوار در مقام دفاع از او برآمده
است، نمیتوان زیاد شبهه و تردید کرد که این شخص از قید مقبولات عامه و موازین
شرعیه به غایت آزاد بوده است.
لکن شخصیت وی عجیب و تأثیر افکار او در اذهان هموطنانش عمیق است
و پاره ای اشعار عربی او محکم و بدیع است. رویهم رفته حلاج ایرانی بود.
عارفان وحدت وجودی مسلمان که بعد از غزالی آمدند همه ایرانی بودند، اما حلاج
با شهادت خود درس بزرگی به آنان داد و آنها در حالی که عمیقا وحدت وجودی
بودند کم کم به متصوفه نزدیک شدند و بدین طریق رج شاعران صوفی ایران شروع می
شود که صوفی وحدت وجودی هستند، یعنی ترکیبی از هر دو.
بنظر پیروان و طرفداران حلاج خدا اشکال مختلفی دارد: نخست بصورت
آدم به جهان آمده، سپس موسی شد، عیسی شد، محمد شد، علی شد، و بالاخره حلاج
شد.
حلاج که خود را یکی از اشکال زمینی خداوند میدانست در مقابل فلسفه
مابعدالطبیعه (متافیزیک) اسماعیلیه نقطه ضعف بزرگی داشت و این فلسفه نوعی
فلسفه مجوسی بود و بهمین جهت حلاج به همراهان و پیروان خود میگفت که آنها در
حقیقت ارواح زنده شده موسی، عیسی، و محمدند، این امر باعث شد که علماء
خداشناس بر ضد او اقامه دعوی کنند و به مخالفتش برخیزند و مجازاتش نمایند و
بالاخره هم چنانکه دیدیم حلاج با رشادت و عظمت تمام شهید شد.
نظر ابو ریحان بیرونی درباره
منصور:
ابوریحان بیرونی در باب این مطلب و مدعیان متعدد منظور مورد بحث
در بالا همراه با یک سلسله تعصبات شدید بر ضد آنان چنین می
نویسد: « سپس مردی متصوف از اهل فارس بنام حسین بن منصور حلاج ظهور کرد
و در آغاز کار مردم را بمهدی دعوت نمود و گفت او از طالقان ظهور خواهد کرد و
از اینرو حلاج را گرفته و بمدینةالسلام بردند و در زندانش بیفکندند، ولی حیله ای کرد
و چون مرغی که از قفس بگریزد از زندان گریخت. و این شخص مرد شعبده
باز بود و با هر کسی که روبرو میشد موافق اعتقاد او سخن میراند و خود را به
لطائف حیل بدو می چسبانید. سپس ادعایش این شد که روح القدس در او حلول کرده و خود
را خدا دانست و باصحاب و پیروان خویش نامه هایی که معنون بدین عنوان بود بنگاشت:
از هوهوی ازلی اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصیل و حجت تمام حجتها و رب ارباب
و آفریننده سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتی متصور می شود به بنده
خود فلانکس. و پیروان او نامه هایی را که باو می نوشتند چنین افتتاح می
کردند: خداوندا از هر عیبی پاک و منزه هستی، ای ذات هر ذات و منتهای
آخرین لذات یا عظیم یا کبیر گواهی می دهیم که آفریدگار قدیم و منیر هستی و
در هر زمان و اوانی بصورتی جلوه کرده ای و در زمان ما بصورت حسین بن منصور
جلوه گر شده ای، بنده کوچک تو که نیازمند و محتاج تست و بتو پناه آورده و بسوی تو
بازگشت و انابت نموده و بخشایشت را امیدوار است ای داننده غیبها.
چنین می گویند: حسین بن منصور کتابهای زیادی در دعوی خود تصنیف کرد،
مانند کتاب نورالاصل، جسم اکبر، جسم اصغر، و مقتدر بالله در 301 هجری از او
آگاه شد و هزار تازیانه اش زد، دست و پای او را برید و به نفت او را آتش زد تا
آنکه لاشه او بسوخت و خاکسترش را بدجله ریختند و هر عذابی که بدین مرد
کردند سخنی نگفت و روی خود را ترش ننمود و لب نجنبانید.
و طایفه ای از پیروان او باقی ماندند که بدو منسوبند و مردم را بمهدی
می خواندند و میگفتند که از طالقان ظهور خواهد کرد و این مهدی همان است که در
کتاب ملاحم ذکر شد که زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد. چنانکه پر از جور و ظلم
شده بود و در برخی از این اخبار ملاحم گفته شده که مهدی محمد بن علی است، حتی
اینکه مختار بن ابی عبیده ثقفی چون مردم را به محمد حنفیه دعوت کرد باین خبر
استشهاد نمود و گفت مهدی مذکور او است و تا زمان ما برخی از مردم منتظر او هستند و
می گویند که زنده است و در جبل رضوی، چنانکه بنی امیه خروج سفیانی را که در
ملاحم ذکر شده منتظرند. همچنین در آن اخبار گفته شده که دجال مضل از اصفهان می آید
ولی اصحاب نجوم گفته اند که از جزیره رطائل پس از گذشتن چهارصد و شصت و شش
سال از سالهای یزدگردی بیرون خواهد آمد. در انجیل علاماتی که مردم را از خروج او
انذار می کنند ذکر شده و کتب نصرانیها دجال را به یونانی انطخریوس
گویند. چنانکه ماوناذروس اسقف مصیصه در تفسیر انجیل ذکر کرده و اصحاب سیره
روایت نموده اند که چون عمر بن خطاب وارد شام شد، یهود دمشق او را ملاقات کردند و
گفتند که سلام بر تو ای فاروق، توئی که رفیق و مصاحب ایلیاء هستی؛ بخدا
سوگند یاد می کنیم که نخواهی برگشت تا آنکه شام را بگشائی و در این هنگام عمر از ایشان
پرسید که دجال کیست؟ گفتند که او از سبط بنیامین است و شما عربها
بخداوند قسم که در چند ذراع بباب مانده او را خواهید کشت.» لازم به توضیح است که
سال شهادت حسین بن منصور حلاج 309 هجری بوده است.
شیخ محمد فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکرةالاولیاء خود درباره
حسین منصور حلاج چنین نوشته است: « آن قتیل الله فی سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق،
آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه دریای مواج، حسین منصور حلاج رحمةالله علیه، کار او
کاری عجب بود، واقعاً غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در
شدت لهب و فراق مست و بی قرار. شوریده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی
عظیم داشت، و ریاضتی و کرامتی عجب. علی همت و رفیع و رفیع قدر بود و او را تصانیف
بسیار است به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل. فصاحت و بلاغتی
داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشایخ کبار در
کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست، مگر عبدالله خفیف و شبلی و
ابوالقاسم قشیری و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعید بن
ابواخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام
یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار او
متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: اگر مقبول بود به
رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضی او
را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند. و بعضی گویند از
اصحاب حلول بود. و بعضی گویند تولی به اتحاد داشت. اما هر که بوی توحید به
وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که این سخن گوید
سرش از توحید خبر ندارد... اما جماعتی بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خیال
حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجی" گفته اند و نسبت بدو کرده اند
و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده اند. چنانکه
دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را. اما تقلید در این واقعه شرط
نیست، مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان
نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه.... بعضی گویند
حسین منصور حلاج دیگرست و حسین منصور ملحدی دیگرست و استاد محمد زکریا و رفیق ابو
سعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است. اما حسین منصور از بیضاء فارس بود
و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی
است. و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم، اما مرا به دیوانگی نسبت
کردند خلاص یافتم، و حسین را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در
حق او این نگفتندی. اما ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود و
در بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود که این سخن ازو پیدا
شد. اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دین بود، بلکه از آن بود
که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد. » سپس داستان بر دار شدن او را چنین
بیان داشته است:
نقلست که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما
را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی دهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می
داریم. اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها
از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد
رخنها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی آئی؟ گفت: ما را با او
سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت:
آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به
خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم
گرد می آورد و میگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید
که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر
روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال
وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی
مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که
می رفت می خرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند:
این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند
بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان
سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله
مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.
پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین
منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه
معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی دانند، معذوراند ازو سختم می آید که او می
داند که نمی باید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده
چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت
از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد،
گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر
توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد
و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که
رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم
تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را
بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق
دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی
از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند،
گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج
که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد
الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده
جلال تو بر سر دار می کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه ای
با کوزه در دست می آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا
این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که
گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش
ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین
گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.
علامه محمد اقبال لاهوری درباره بردار کشیدن حسین منصور حلاج چه
زیبا سروده است:
کم نگاهان فتنه ها
انگیختند
بنده حق را بدار آویختند
آشکارا بر تو پنهان
وجود
بازگو آخر گناه تو چه بود؟
3-
ابوبکر شبلی
خراسانی :
نام وی جعفر پسر یونس و یادلف پسر جحدرو یا محمد پسر خلف است.
اصل وی از خراسان و از شهری بنام اسروشنه بوده؛ و در بغداد و یا سامرا به سال 247
یا 248 هجری ولادت یافته است.
پدرش حاجب بزرگ خلیفه عباسی و خود او نیز بنا بر منقول حاجب موفق
خلیفه عباسی بوده است. زمانی هم حکومت دماوند داشته، و در آخر در مجلس خیرنساج از
بزرگان صوفیه توبه کرده و مصاحب جنید نهاودندی (بغدادی) شده است. شبلی غیر از ضیاع
و عقار، شصت هزار دینار، از پدر به ارث برده و همه را در راه خدا انفاق کرده و خود
گفته است: (بیست سال حدیث نوشتم و بیست سال با فقها نشستم). از محمد بن مهدی بصری
روایت حدیث میکند و ابوبکر ابهری و ابوبکر رازی و ابوسهل صعلوکی و حسین بن احمد
صفار و جماعتی دیگر از او روایت حدیث می کنند.
در ظاهر از شدت مجاهدت و فراوانی ذوق لقای حق، مردمان وی را دیوانه
پنداشته و به تکرار او را به تیمارستان برده اند. جنید در حق او گفته است که: (هر
قوم بزرگی دارند و شبلی بزرگ این قوم است). در فضایل او عبدالرحمن سلمی و
ابوالقاسم قشیری حکایتهای متعدد پرداخته اند. نقلست که: (وقتی او را دیدند پاره ای
آتش بر کف نهاده می دوید، گفتند تا کجا؟ گفت: میدوم تا آتش در کعبه زنم، تا خلق با
خدای کعبه پردازند)؛ یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش درگرفته، گفتند: چه
خواهی؟ گفت: میروم تا به یک سر این دوزخ را بسوزم، و به یک سر بهشت را، تا خلق را
پروای خدا پدید آید.
هشتاد و هفت سال عمر کرد و در روز جمعه، دو روز مانده آخر ذی حجه سال
334 هجری بنا بر گفته خود ( به محبوب پیوست و جان داد) کالبد خاکی او را در بغداد
در مقبره خیزران بخاک سپردند. کلمات و مأثورات او فراوان و در غالب کتابهای صوفیه
به آنها استناد جسته اند.
4-
ابو عبدالرحمن سلمی
نیشابوری:
ابو عبدالرحمن محمد
بن حسین بن مرحمد بن موسی سلمی نیشابوری ازمشاهیر عارفان ایران دراواخر قرن چهارم
واوایل قرن پنجم هجری است . ولادت وی در325هجری درشهرنیشابوراتفاق افتاده است
.خاندان او نزدیک سیصد سال یا بیشتر درنیشابور سا کن بوده وهمه تربیت اشرافی داشته
اند .
مادرش دختر ابوعمر بن
نجید ازمشایخ صوفیه بوده وخود تربیت صوفیانه داشته است . درنیشابوربه تعلم وحفظ
قرآن وروایت اشعارو تحصیل زبان عربی ، وسپس به درس حدیث و علم باطن پرداخته است
.به عراق وری وهمدان وحجاز ومرو سفرکرده وشاگردی استادانی چون ابوالحسن دارقطنی
،ابونصر سراج ،قاسم نصرآبادی وابوعمر بن نجید راکرده است .
غیر ازآنان بیشتر
عالمان واستادان مشهور زمان خودرا ملاقات کرده نموده وخرقه ارشاد ازدست ابوالقاسم
نصر آبادی پوشیده وابوسعید ابوالخیر بعد ازوفات پیر ابوالفضل به صحبت وی رسید ه
وازاو خرقه گرفته است .
شا گردانی چون ابوبکر
احمد بن حسین بن بیهقی واحمد بن علی توزی
قاضی وابو محمد جوینی ،امام نیشابور والد ابوالمعالی جوینی وابو عبدالله حاکم
نیشابوری معروف به ابن ربیع صاحب مستدرک ،داشته است .
چون جد مادری او ،ابو
عمر بن نجید درگذشت وغیر ازمادر او وارثی نداشت ،با انتقال ثروت او ،ابوعبدالرحمن
به کار تسنیف وتألیف پرداخت واز این جهت است که به (نقال صوفیه )وراوی کلام ایشان
مشهور شده است .
درآخر عمر خانقاهی
برای صوفیه درنیشابور بنا کرد که محل سکونت صوفیه زمان وازمراکز تربین کسانی شده
است که درکسب علم باطن استعداد داشتند.
سرانجام در روز
یکشنبه سوم شعبان 412 در نیشابور دارفانی را وداع کرد ودر همان خانقاه به خاک
سپرده شد .
آثار این عارف بزرگ
عبارتند از: کتاب طبقات صوفیه که بر اساس آن کتاب (طبقات )خواجه عبدالله انصاری
ترتیب یافته و( جامی )با اطناب وتفصیل واضافه کردن حالات بزرگان صوفیه تا زمان خود
( نفحات الانس )را به قید کتابت آورده است .
دیگر، کتاب تاریخ اهل
صفه وکتاب جوامه آداب صوفیه وکتاب حقایق التفسیردر تفسیر قرآن ، کتاب الزهد ، وکتاب درجات المعاملات ،ورسالۀ
غلطات الصوفیه ،و کتاب الاخوة والاخوات من
صوفیه ،ودرحدود بیست مجلد کتاب ورسالۀ دیگر.
5 -
ابوسعید ابوالخیر
:شیخ ابو سعید فضل الله بن ابو الخیر محمد بن احمد
میهنی یا میهنه ای ازعارفان بزرگ ومشهور اواخر سده چهارم واوایل سدۀ پنجم هجری است
،ولادت او در سال 357 هجری درشهری به نام مهنه ازتوابع خراسان اتفاق افتاده است.
علوم مقدماتی را که صرف و نحو و لغت باشد درهمان
شهر آموخته وچون اندیشۀ فقه داشته به شهر مرو رفته است . در مرو مدت پنج سال
درحوزۀ درس امام ابو عبدالله حضری حاضر شده ، و پس از درگذشت وی ، پیش امام ابوبکر
قفال مروزی پنج سال دیگر فقه خوانده است . سپس ازمرو قصد سرخس کرده چون به سرخس رسید نزد امام ابوعلی زاهر بن احمد
که علم تفسیر وحدیث می گفته رفته است و چون مدتی تفسیر و اصول واخبار رسول را فرا
گرفته ، اتفاق ملاقات او با لقمان سرخسی
که ازعاقلان مجانین بوده ، افتاده است .
لقمان سرخسی اورا به درخانقاه (پیر ابوالفضل محمد
بن حسن سرخسی ) برده ودست او بدست پیر ابو الفضل داده است واین پیر ابو الفضل مرید
(شیخ ابو نصر عبدالله بن علی سراج طوسی )بو ده است .پیر ابوالفضل مراقب شیخ ابو
سعید بوده وشرایط تهذیب واخلاق وریاضت به او فرا یاد داده است .شیخ ابو سعید پس از
اخذ درجۀ تصوف به دیار اصلی خود ( میهنه ) برگشت وهفت سال به ریاضت پرداخت وسپس
نزدیک ابو الفضل محمد بن حسن سرخسی ، آمده وبه اشارۀ شیخ و پیر خود به نیشابور رفت
ودرآنجاازسلمی نیشابوری صاحب طبقات صوفیه خرقه ارشاد گرفت وبه میهنه بر گشت
ودرآنجا خانقاهی بنا کرده به تربیت مرید ویا ضت پرداخته وپس ازهفت سال با مرگ ابو
الفضل سرخسی ،به شهر آمل رفته ودرآن شهر برای باردوم از دست قصاب آملی ازخلفای
محمد بن عبدالله طبری ، خرقه گرفته ویک سال در شهر آمل مقام کرده وباز به نیشابور
بازگشته است .
دراین سفرها بزرگان علمی وشرعی نیشابور با او به
مخالفت برخاستند ، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت تبدیل شد ومخالفان وی تسلیم
شدند. ابوسعید پس ازیک سال اقامت درنیشابور به میهنه باز گشت وعاقبت درهمان جا در
شب آدینۀ چهارم شعبان 440 هجری ، وقت نماز خفتن جهان را بدرود گفت . وروح بزرگ
خودرا که همه درکار تربیت مردمان می داشت تسلیم خدای بزرگ کرد .[1]
غیر از گفتار منظوم عربی و فارسی دوبیتی ورباعی ،
ازگفتار وحالات وحکایات او ، دو کتاب باقی مانده است : یکی ( اسرارالتوحید فی
مقامات شیخ ابی سعید ) که محمد بن منور میهنی نواده اش آن را تألیف کرده است
ودیگری ، ( حالات وسخنان شیخ ابو سعید ) که به طور احتما ل مؤلف آن ، کماالدین
محمد ،فرزند کاکای فرزند مؤلف
اسرارالتوحید است .
هرمان اته خاور شناس نامی آلمانی درباره شیخ ابو
سعید چنین آورده است : ( وی نه استاد دیرین شعرصوفیانه به شمار است بلکه صرف نظر
ازرودکی ومعاصرینش ، می توان اورا
ازمبتکرین رباعی که زاییده طبع ایرانی است دانست . ابتکار او دراین نوع شعر
از دولحاظ است : یکی آن که وی اولین شاعر است که شعر خودرا منحصراً به شکل رباعی
سرود . دوم آنکه رباعی را برخلاف اسلاف خود نقشی ازنو زد که این نقش ،جاودانه باقی
ماند .یعنی آن را کانون اشتغال آتش عرفان وحدت وجود قرارداد واین نوع شعر از آن
زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا ، درهمه چیز بوده است . اولین بار دراشعار
اوست که کنایات و اشارات عارفانه به کار رفته ،تشبیهاتی ازعشق زمینی وجسمانی
درمورد عشق الهی ذکر شده ودرین معنی ازساقی بزم وشمع شعله ور سخن رفته وسالک راه
خدا را عاشق حیران وجویان ،میگسارومست ، وپروانه دور شمع نامیده که خودرا به آتش
عشق می افکند .بدیهی است که در عقاید
شاعرانه ابو سعید مطالب مبهم وتاریک مو جود است وتعیین خط مرزبین عشق زمینی
وآسمانی ، بین مستی می ومستی عشق الهی بسی دشوار است ، ولی این قضیه به استثنای
معدودی از استادان نظیر حافظ که به طریقه اول تمایل دارد وسنایی وعطار وجلالدین
بلخی که به دومی متمایلند ،درحق اغلب غزل سرایان وقصیده گویان متأخر تر هم صدق می
کند .در هر صورت از رباعی های ابوسعید نور تصوف واقعی می درخشد ، مانند اعراض
ازعلایق زمینی وصرف نظر ازلذات نهردو جهان ،واستخفاف نسبت به رسوم ظاهری ادیان
ومذاهب ، وتقدیس مجاهدات آزادمردان راه خدا که در نظر آنان کعبه وبتخانه وخالق و
خلق یکی است وعقیده به وحدت کلی واعتقاد به این که این مظاهر کثیره درعالم ازل با
ذات حق یکی بوده اند وجدایی وکثرتی وجود نداشته است . باید این راهم گفت که میان
سروده های ابوسعید گاهی احساسات عمیق مؤثری مشهود است که نمونه کامل حکم وامثال و
نغمه هلی شاعرانه است . یکی ازگفته های
او این است : « التصوف قیام القلب مع الله بلا واسطه ».
ملاقات تاریخی
ابوسعید ابوالخیر وابو علی سینا
درباب عقیده معروف عارفان که علم مراتب دارد ،نخست
تجربه حسی یا آزمایش ،دوم علم استدلالی یا
دانستن ، سوم شهود یا دیدن ،حکایت دیدار ابو علی سینا که استاد منطق وحکمت بود
وازطریقه مشاء که پایه اش به دلیل عقلی است بحث می کرد ،با ابو سعید ابو الخیر که
ذوق اشراق داشت ومی گفت علم با به مقام شهود رسد
در کتاب اسرارالتوحید اینگونه آمده است : ( خواجه بو علی با شیخ درخانه شد
ودر خانه فراز کردند وسه شبانه روز با یکدیگر
بو دند وبه خلوت سخن می کردند که کس ندانست ونیز به نزدیک ایشان درنیامد مگر کسی
که اجازت دادند وجز به نماز جماعت بیرون نیا مدند ، بعد ازسه شبانه روز خواجه بو
علی برفت ، شا گردان از خواجه بو علی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی ؟ گفت: هرچه من می دانم اومی بیند ، ومریدان شیخ چون به
نزدیک شیخ درآمدند ، از او پردند که ای شیخ ، بوعلی را چون یافتی ؟ گفت : هرچه ما
می بینیم او می داند ) .
البته در باب این ملاقات بعضی گویند که این دو باهم
سازش داشتند وبعضی گویند نداشتند ، البته درباب سازش نکردن این دو دلیل روشنی وجود
ندارد وفقط یک رباعی از ابوسعید داریم که لابد باید جواب رباعی دیگری از بو علی
سینا باشد . زیرا به همان وزن ساخته و اظهارات حکیم را درباب بی فایده بودن اعمال
حسنه ونادرست بو دن مفهوم خیرو شر با کلمات شدیدی توبیخ می کند .[2]
با اینکه هنوز محققان یقین ندارند که رباعی های
منتسب به ابو علی سینا به طور قطع از او باشد ودر جزئیات این محاوره یا مکاتبه
منظوم هم تردید هست اما در کتاب عارفان بزرگ ایرانی نقل شده است . یکی ازرباعی های
منسوب به شیخ ابو سعید این است :
در راه یگانـگی نه کفــر است و نه دین یک گـــام بــــرون زخـــود نه
وراه ببین
ای جــان جهـــان تو راه اســـلام گزین با مـــارسیــــه نشـــین وبا
خـــود منشین
دور نیست مناسبت این رباعی با رباعی معروف منتسب به
ابو علی سینا که:
کفـــر چـــومنــی گـــزاف آســان نبـود محــکم تر از ایمــان من ایمــان
نبــود
در دهر یکــی چــون من آن هـم کافر پس درهمـه دهـر یک مسلمان
نبود
به هرحال در بیشتر نوشته ها توافق فکری وتفاهم
اشراقی بین آنان بیشتر مورد تأیید وتأکید قرارگرفته است تا اختلاف نظر و نا هما
هنگی .
نمونه های از اندیشه
والای عرفانی ابو سعید ابو الخیر
شیخ ابو سعید یک پیرو مرشدوا قعی بود که با تسلط
معنوی خارق العاده بر مریدان و نفوذ کم نظیر درهمه اشخاص که با او تماس می یافتند
، اعم از مخالف وموافق با کمال درایت وزیرکی اصول مشرب خود را که با چشم پوشی از
ظواهر و روشها در « تهذیب اخلاقی و خدمت اجتماعی وبلند نظری ووسعت محبت ومشرب »
خلاصه می شد د رجامعه تلقین و تعلیم می داد .
« شیخ ابو سعید قدَس الله رو حه العزیز گفت کی صد
پیر از پیران در تصوف سخن گفته اند اول همان گفت که آخر ، عبارت مختلف بودو معنی
یکی ، کی التصوف ترک التکلف وهیچ تکلف ترا بیش از تویی نیست . چون به خویشتن مشغول
گشتی ازو بازماندی » اسرارالتوحید ، به اهتمام دکتر ذبیح الله صفا ، ص 216 .
6-
ابوالعباس قصاب آملی
ابوالعباس قصاب احمد بن محمد بن عبدالکریم آملی
یکی ازعارفان بزرگ ایرانی درنیمه دوم سده چهارم هجری است . وی مرید محد بن عبدالله
طبری ومعاصر عضدالدوله دیلمی بوده است .
شیخ ابوالحسن خرقانی عارف بزرگوار اواخر سده
چهارم واوایل سده پنجم هجری هم صحبت
ابوالعباس قصاب آملی بوده ومدت زمانی درخانقاه او بسربرده است . می گویند وی بی
سواد بوده وازعلوم ظاهری درکی نداشته . ولی مشکلات مسائل هرعلم را به آسانی می
فهمید ودراین باره یکی ازعلمای طبرستان گفته :از نعمت های الهی که مارا بدان مخصوص
فرموده وجود ابوالعباس است تا هرچیز از اصول دین ودقایق توحید برما مشکل شود ازاو
درخواهیم واو حل کند . شیخ عطار گوید : او درآفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بود ودر
ریاضت وکرامت وفراست ومعرفت شأن عظیم داشت .
اورا عامل مملکت گفته اند وپیرو سلطان عهد بود می گویند شیخ
میهنه را این چنین گفته است : که اشارت وعبارت نصیب تست. نقل است که شیخ ابوسعید
را گفت اگر ترا پرسندکه خدای تعالی را شناسی مگو شناسم که ان شرک است ، ولی کن
چنین گوی : عرفنا الله ذاته بفضله . یعنی
خدای تعالی مارا آشنای ذات خویش گرداند به فضل خویش .وگفت پیران آیینۀ تواند ،
چنان بینی ایشان را که توئی ،وگفت طاعت ومعصیت من در دوچیز بسته اند . چون بخورم مایۀ همۀ معصیت درخود بیابم وچون
دست بازکنم اصل همه طاعت درخود بیابم .وگفت : جوان مردان راحت خلقند نه وحشت خلق .
وگفت : دنیا گنده است وگنده ترازآن دنیا
دلی که خدای تعالی آن دل را به عشق دنیا مبتلا گردانیده است . وبازهم گفت : بنده
اویم به مسلمانی ، مولای محمدم به شریعت داری ،نشستم بر درویشی ، دعوی ام نیستی
،هرکه چنین دارد بگو بیار . جوانمردا ، مصطفی داعی شریعت است ، ومن داعی حقیقت
نتیجه گیری
از مهمترین مشخّصههایی که موجب تفکیک
عرفان از دیگر مقولات در حوزه دین میشود وصف ناپذیر بودن تجارب عرفانی است.عرفا
از دیرباز برای بازگو کردن تجارب عرفانی به زبان خاصّی متوسّل شدند که در مقایسه
با زبان عامّه مردم و زبان سنّتی-یعنی عبارت-زبان رمز و اشارت محسوب میشود.در این
زبان، معانی، بی آنکه سخن اظهار شود، القا
میشود.این زبان تنها با کسی سخن میگوید که میتواند آن را بگشاید ، یعنی کسی که بر سرّ مواجید و تجارب عرفانی
واقف است و میداند که عارف تنها از آنچه میشود، دم میزند، و به آنچه میگوید
نیز متحقق میشود. زیرا در تصوّف، زبان
حقیقت، زبان تجربه است، عامّه مردم گذشته از اینکه ذوق تجارب عرفانی برای آنان
دشوار است، از درک و فهم این تجارب و تأویل یافتههای عرفانی اهل ذوق نیز
محرومند.در این بین بسیاری از آنان، از ناسازگاری این سخنان با ظواهر دین و یا
متون مقدّس در تشویش و انکار به سر میبردند و گویندگان چنین تجاربی را به کفر و
زندقه متّهم میساختند.
عرفا در مواجهه با تشنیع مخالفین و
منکرین، بر این نکته تأکید میورزند که اساسا زبان برای بیان و در میان نهادن
تجربهها نارساست:شیخ ابو الحسن خرقانی در بیان این مطلب گوید :
دعوی کنی معنی خواهند، و چون معنی
خواهند، و چون معنی پدید آید سخن بماند که از معنی هیچ نتوان گفت.
عارف در بیان تجربه عرفانی، تجربه خود
را، با زبانی که خارج از قواعد و اصول است، بازگو میکند.زیرا حقیقتی که بدان دست
مییابد فراتر از ساختار بیانی است. از
این رو سخنانی که در مقام حیرت و فنای هستی مقیّد و برپایی رستاخیز عارف اظهار
میشود، متناسب با تجربه وی«بهت آور» است.
برای بیان تجربه حیرت چارهای جز ایجاد حیرت نیست [3].
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی، کو چه دارد با گلی
سر چشمه ها
1-
حقیقت ،
عبدالرفیع ،1383 ،عارفان بزرگ ایرانی ، چاپ اول : تهران .
2-
غنی ، دکتر قاسم ، 1380 ، تاریخ تصوف دراسلام ،
انتشارات زوار.
3-
لویزن ، دکترلئونارد ، 1384 ، میراث تصوف ، جلد اول
، ترجمه دکتر مجدالدین کیوانی .