مرواريد 15: با شتاب مي خوري و به کندي راه مي روي ، چرا با پاهايت نمي خوري و با دستانت راه نمي روي؟
*********
خاطرات خيس (قيصر امين پور)
- باز
اي الهه ي ناز...
صداي تو مرا دوباره برد
به کوچه هاي تنگ پابرهنگي
به عصمت گناه کودکانگي
به عطر خيس کاهگل
به پشت بام هاي صبح زود
در هواي بي قراري بهار
به خوابهاي خوب دور
به غربت غريب کوچه هاي خاکي صبور
به کرکهاي خط سبزه
بر لب کبود رود
به بوي لحظه هاي هرچه بود يا نبود
به نوجواني نجيب جوشش غرور
روي گونه هاي بي گناهي بلوغ
به لحظه ي نگاه ناگهانگي
به آن نگاه ناتمام
به آن سلام خيس ترسخورده
زير دانه هاي ريز ريز ابتداي دي
به بوي لحظه هاي هرکجاي کي!
به سايه هاي ساکت خنک
به صخره هاي سبز در شکاف آفتابگير کوه
به هرم آفتاب تفته اي
که بي گدار
با تمام تشنگي
به آب مي زنيم
به عصرهاي جمعه اي
که با دوچرخه هاي لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه هاي جبر را
رکاب مي زنيم
به بوي لحظه هاي بي بهانگي
که دل به گريه ها و خنده هاي بي حساب مي زنيم
به «آي روزگار...»هاي حسرت دروغکي
غم فراغ دلبر به خواب نديده ي هميشه بي وفا
به جور کردن سه چار بيت سوزناک زورکي
به رفت و آمد مدام بادها و يادها
سوار قايقي رها
به موج موج انتهاي بي کرانگي
دوار گردش نوار...
مرور صفحه ي سفيد خاطرات خيس...
صدا تمام شد!
سرم به صخره ي سکوت خورد...
-آه بي ترانگي!
بهار 74