تیر و مرداد، داغ‌ترین ماه‌های سال، بزنگاهِ شماری از داغ‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر بوده است.
وقتی مظفرالدین شاهِ پیر، که چند روز بعد ‌مُرد، در 14 مرداد 1285 فرمان حکومت مشروطه و تأسیس مجلس را امضا کرد، به ذهنش خطور نمی‌کرد که 46 سال بعد در 30 تیر 1331، در همان میدان بهارستان، در برابر مجلس اهداییِ جنبش مشروطه‌خواهی، مردمِ به‌ستوه‌آمده از دولت‌های نامحبوب، برای بازآمدن دولت محبوبشان، به میدان بیایند. علت و جریان قیام 30 تیر 1331 و تبعات آن را همه کم‌وبیش شنیده‌اند و تکرار آن لطفی ندارد، ولی دریغم می‌آید که آنچه از شاهدی عینی شنیده‌ام تعریف نکنم. شاید کسانی هم این را شنیده باشند: معروف است که یکی از کسانی که آن روز کشته شد با خون خود روی دیوار نوشت: «یا مرگ، یا مصدق». همیشه این ماجرا را، مثل هر افسانه‌ی ملی، آمیخته به حماسه و اغراق می‌پنداشتم، اما در سال‌های اول انقلاب با کسی آشنا شدم ــ اجازه ندارم نام او را بنویسم ــ که در قیام 30 تیر شرکت داشت و شخصی که روی دیوار با خون خود «یا مرگ، یا مصدق» را نوشت دیده بود و او را می‌شناخت: امیر بیجار. دانش‌آموز یا دانش‌جویی که او را هوادار جبهه‌ی ملی یا حزب زحمتکشان نام برده‌اند.
***
چهارم و پنجم مرداد سالمرگ آخرین پادشاهان ایران است. رضا شاه و محمدرضا شاه، تنها پادشاهان دودمان پهلوی، در این دو روز درگذشتند، به فاصله‌ی 36 سال، هر دو در قاره‌ی سیاه: پدر در 4 مرداد 1323 در جنوب ‌آن قاره در ژوهانسبورگ، و پسر در 5 مرداد 1359 در شمال آن قاره در قاهره، هر دو در تبعید و هر دو منقضی خدمت: یکی به دست متفقین که از آلمانی‌شدن ایران در هراس بودند و یکی بر اثر خیزش ملتی که آن زمان نمی‌خواست قیّم مادام‌العمر داشته باشد و اراده کرده بود تا یک بار برای همیشه حکومت موروثیِ غیرانتخابی را براندازد. و هر دو شاه مغبون از این که به خیال خود برای سعادتِ این ملت چه کارها که نکرده‌اند و حالا مزد خود را چه نامردمانه گرفته‌اند.
***
درباره‌ی 30 تیر 1331 نوشته‌اند مردم به‌رهبری آیت‌الله کاشانی به خیابان آمدند. فقط این را نمی‌فهمم چرا می‌گفتند «یا مرگ، یا مصدق» و نمی‌گفتند «یا مرگ، یا کاشانی». همین‌ها در اوایل انقلاب، برای آن که مصدق را کوچک و کاشانی را بزرگ بنمایند، مصدق را «مصدق‌السلطنه» می‌نامیدند بی‌آن که بدانند این لقب را رضاشاه یا محمدرضاشاه به او نداده‌اند، بلکه این لقب را ناصرالدین‌شاه، پس از مرگ پدر مصدق و زمانی که مصدق کودکی ده‌ساله بود، آن‌هم برای دل‌جویی از خانواده‌اش، به او اعطا کرد و هیچ ربطی به «سلطنتی‌بودن» او نداشت. بدتر از آن نامه‌ای جعلی بود که محمدحسن سالمی، نوه‌ی دختری آیت‌الله کاشانی ساخته بود بدین مضمون که یک روز پیش از کودتا، کاشانی به مصدق خطر کودتا را هشدار داده بود و مصدق جواب متکبرانه‌ای به آن داده بود. این نامه‌ی جعلی سال‌ها در کتاب درسی تاریخ جا خوش کرده بود و کاشانی را قهرمان نهضت ملی و مصدق را رهبری بی‌کفایت نشان می‌داد تا این که در 1382، محمدحسن سالمی به جعلی‌بودن نامه اعتراف کرد. هرچند پیش از این اعتراف، ایرج افشار نامه را، با آوردن مدارکی، جعلی خوانده بود. موضع‌گیری آیت‌الله کاشانی کاملاً روشن بود؛ زیرا پس از سرنگونی دولت مصدق مصاحبه‌ها و اعلامیه‌هایی از کاشانی منتشر شده که طی آن‌ها به‌صراحت درباره‌ی مصدق و نهضت ملی ایران اظهار نظر کرده است. فقط چند تا از اظهارنظرهای او را می‌نویسم: «آن شّر خودسر که در راه بدکاری و خیال ایجاد دیکتاتوری قدم بگذارد محکوم به شکست و تسلیم چوبه‌ی دار خواهد شد»، «هرچه [مصدق] کرده به مصلحت و نفع اجانب بوده است»، «مصدق برای برقراری جمهوریت می‌کوشید. او شاه را مجبور کرد ایران را ترک کند، اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد برگشت. ملت شاه را دوست دارد»، «خداوند عادل است و آنچه امروز بر مصدق گذشته است نتیجه‌ی عدل خداوندی است». با این حال، منِ نگارنده از این که شنیده‌‌ام آیت‌الله کاشانی در 1327 پدرم را از اعدام نجات داده بود از او ممنونم، ولی نمی‌توانم و نباید این‌ها را ملاک داوری خود قرار دهم. اگر این‌طور بود که خیلی‌ها نباید علیه محمدرضاشاه شعار می‌دادند.
***
هرچه درباره‌ی 30 تیر و این دو شاه می‌خوانم یا خاطراتی است ستایش‌آمیز یا تاریخ‌نامه‌هایی نکوهش‌آمیز. و نمی‌دانم چه وقتی موقع آن می‌رسد که تاریخِ این پادشاهان را عادلانه بنویسند. وقتی که در دایرةالمعارفی سرویراستار مقالات تاریخ بودم، به مقاله‌ی «امیرعباس هویدا» که رسیدم، با چیزی عادی اما جالب برخوردم: نویسنده‌ی مقاله، که گرایش اسلامی حکومتی داشت یک سری فحش به او داده بود و ویراستار اوّلی که از توده‌ای‌های سابق بود یک سری فحش به آن‌ها افزوده بود. حالا مقاله، با انبوهی دشنام، به من رسیده بود. آخر، دایرةالمعارف که جای فحش‌دادن نیست و در آن باید فقط مطالب مُستند و دقیق آورد، آن هم حتماً با ذکر منبع، وگرنه این که هویدا را بهایی بدانیم و بعد نتیجه بگیریم که سیاست‌های بهاییان را اجرا می‌کرده، بدون آن که حتی یک سند از بهایی‌بودن او در دست باشد، کاری علمی یا دست‌کم دایرةالمعارفی نکرده‌ایم. آخر سر در مقاله‌ای که از دست من بیرون آمد تنها در یک بخش از آن هویدا تلویحاً محکوم شده بود و آن این بود که «در زمان دولت او ساواک قدرت و گسترش بیش‌تری یافت» و آگاهان می‌فهمند که این جمله از چه فاجعه‌ای خبر می‌دهد که روزی خودى حکومت را هم به زیر کشید. این به‌اشاره‌گفتن را از اشپولر آموخته‌ام.
باری، نمی‌دانم درباره‌ی پهلویان چه سالی اولین تاریخ‌نامه‌ای نوشته خواهد شد که نه دشنام‌نامه باشد و نه ستایش‌نامه. نه شاهان پهلوی را به‌تمامی خائن بنامد و نه خادم محض. نه همه‌ی کارهایشان را در جهت پیش‌برد منافع خارجیان بداند و نه ‌همه را از سر میهن‌پرستی.
***
اصلاً زبان تاریخ زبان فحاشی نیست. فحاشی که هیچ، حتی دوران شعاردادن هم در تاریخ، با پایان‌گرفتن دوران آکادمیسین‌های شوروی، تمام شده. وقتی فهرست مالیات‌های مغولان را در کتاب کشاورزی و مناسبات ارضی عصر مغول از پطروشفسکی می‌خوانیم، با این جمله روبه‌رو می‌شویم: «مالیات‌هایی که بر مردم ایران تحمیل می‌شد بدین شرح بود...» ولی همین مفهوم را در تاریخ مغول در ایران از برتولد اشپولر با این تعبیر می‌خوانیم: «در زمان حکومت مغولان مالیات‌هایی بدین قرار وضع شد» و دیگر خودِ خواننده است که از تعداد زیادِ مالیات‌ها و شرح هر یک درمی‌یابد که مردم ایران در چه اوضاع سختی می‌زیسته‌اند. لازم نیست خودِ تاریخ‌نگار این را به‌صراحت بگوید. کافی است بدان اشاره کند و تفسیر آن را برعهده‌ی خواننده بگذارد. زبان تاریخ‌نویسی همین است و کم‌ترین چیزی که از تاریخ‌نگاران غربی، مانند اشپولر، می‌آموزیم همین نگاه سرد است و داوری را به دیگران واگذارکردن.
***
نمی‌دانم چقدر تا نگارش اولین تاریخ‌نامه‌ی علمی و بی‌طرف دوران پهلوی مانده، شاید صد سال. خیلی متأسفم که نیستم تا آن کتاب را بخوانم، همان‌طور که آنان که در روزگار مشروطه می‌زیستند نتوانستند کتاب درخشان قبله‌ی عالم عباس امانت را درباره‌ی ناصرالدین شاه بخوانند. این‌جا بودن یا نبودن ما، به‌رغم نظر شکسپیر، مسئله‌ای نیست؛ چه، ما خیلی کتاب‌های سودمند دیگری را هم که بعد از ما منتشر خواهد شد نخواهیم خواند، ولی امروز و تا هستیم می‌توانیم در حد توان خود تاریخ‌نامه‌ها را از دشنام به غیرخودی‌ها و ستایش بی‌دلیل خودی‌ها بپیراییم. روزی محمدتقی لسان‌الملکِ سپهر، صاحب ناسخ‌التواریخ و جدّ بزرگ سهراب سپهری، به‌دروغ نوشت امیرکبیر «از اقتحام [=سخت‌شدن] خون و ملال مزاجش» درگذشت. البته همین حرف نشان می‌دهد که کشتن امیرکبیر در آن روزگار امری نکوهیده تلقی می‌شده، ولی به هر حال، امروز اگر او را بابت دروغ‌زنی‌اش محکوم می‌کنیم، فردا تاریخ‌نگاران هم‌روزگارِ ما را نیز جز این خطاب نخواهند کرد، اگر ویراستاران منصف قلم خطاپوش خود را بر متن نچرخانند. این را نه از سر خودستایی و بزرگ‌داشتن همکارانم می‌گویم، بلکه می‌خواهم بگویم اگر ویراستاری چنین نکند بد کرده است. این کم‌ترین وظیفه‌ی ماست.