تا که نرستی ازخودت راحت دل ندیده یی
تا که نجستی چون سپنـد شعله به تن گزیده یی
عالم هستی ئی عدم جزء غم وحشتت نـــداد
تا که به پـای تن روی بارستم کشیده یی
حسرت شاهی میبرم دشت و دیارعشق را
زانکه زگرد دامنش تا به خدا رسیده یی
هرگلی درچمن شگفت الفت باغ دیـده شد
لیک دکان دل دهــد رنگی که تو ندیده یی
وحشت دل کجا رود تـــا که نبندی تو بصر
شب پره را مگربه شب دیدۀ وا ندیده یی
شیشه یی تا گهرشود بسته به موج ساحل است
گوهر سفته را مگر بر سرآب دیـده یی؟
28-09-2010
صالحه وهاب واصل
هالند