مرا ببر به آن کرانه ای که باز
سکوت مرغهای عشق هم
بهانه ای ست
برای دستهای پر نیاز من
مرا ببر به خانه ای که پشت کاج سبز قصه هاست
درون جنگل خیال ماست
به سان قصه ی سکوت ماست
همان شکسته قصه ای که یادگار پیر شهر ماست
مرا ببر به ازدحام باد و مه
برای ابرهای تیره ی زمان
برای خاک بی نشان
که در میان صخره های این کویر
مرا صدای می زنند
مرا ببر به اوج لذت خودت
که من بدون روی تو
ترانه خوان روسیاهی شبم
ترانه ی صداقت از گلوی زخم دار من
به آسمان نمی رود
مرا ببر به آن زمان که هیچکس نبود
که هیچکس ترانه ای نگفته بود
و عاشقی به روزگار ما نبود
ولی در آن زمان
من عاشق تو بودم و ترانه های سرخ را
برای خنده های آسمانی ات
سروده بودم از نگاه شرمسار تو
مرا ببر به سوی آن کسی
که در درون آبی زلال آب هاست
و رنگ چشمهای تو نشانه ای از آن صفاست
برای خسته ای چو من
که خسته مانده ام برای دیدنت
به آسمان قسم
که تو میان آسمان نشسته ای
ستاره ی منی
سرشک چشمهای من
نیاز آسمانی من است
مرا ببر به اوج لذت خودت
که بی تو من
ترانه خوان آسمان خسته ام
و هیچکس برای من ترانه سر نمی کند
ولی دلم برای دیدنت
همیشه روز و شب
همیشه هر کجا
پر از غم است و باز
من آسمان دیدگان خسته ام
که یاد چشمهای مهربان مه گرفته ات
مرا همیشه می کشد و باز زنده می کند
مرا همیشه می کشد و باز زنده می کند