عاشورا به روایت خورشید...
عطشان ترین و خسته ترین رودها ،فرات
واکن گره ز بغض دل خویش، یا فرات
زان ظهر آتش و عطش و خون سخن بگو
هستم به درد و داغ دلت آشنا، فرات
ای ردّ دردهای زلال، اشک ماندگار
بر چهره ی بلا زده ی کربلا، فرات
از بسکه اشک ریخته شد در حکایتت
آب از سرت گذشت دگر بینوا فرات
دستت به دست ماه منیری رسیده بود
دستی که شد ز قامت آن مه جدا، فرات
دیدی فرود ضربت شمشیر کینه را
بر دست غیرت خلف مرتضی ،فرات
روحت به مشک بود و به دریا رسیده بود
سد شد مسیر و ریختی آخر کجا، فرات
دیدی شکسته کشتی آل نبی و بعد
گشتی محیط محنت و بحر بلا فرات؟
دیدم من آنچه را که ندیدی ز داغ دوست
داغی که زد شرر به دل خیمه ها، فرات
آن صید دست و پا زده در خون حسین بود
من شاهد تلاطم خون خدا فرات
تابیدم و ز تاب من آن دشت تف گرفت
از تشنگان دشت نکردم حیا، فرات
□
خورشید خون گریست و مکثی غریب کرد
پهنای سرخی اش ز افق بود تا فرات
دلمویه های غربت او ناتمام ماند
خورشید رفت و دهشت شب بود با فرات...